افسوس

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،

نگفتم "عزیزم این کار را نکن"

نگفتم "برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده"

وقتی پرسید دوستش دارم یا نه؟

رویم را برگرداندم.

حالا او رفته...

و من تمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.

نگفتم "عزیزم متاسفم، چون من هم مقصر بودم"

نگفتم "اختلاف ها را کنار بگذاریم،

چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است"

گفتم "اگر راهت را انتخاب کرده ای،

من... آن را سد نخواهم کرد"

حالا او رفته...

و من تمام چیزهایی را که نگفتم می شنوم.

او را در آغوش نگرفتم...

و اشک هایش را پاک نکردم...

نگفتم "اگر تو نباشی،

زندگی برایم بی معنی ست"

فکر می کردم از تمام آن بازی ها خلاص خواهم شد.

اما حالا...

تنها کاری که می کنم،

گوش دادن به تمام چیزهایی ست که نگفتم...

نگفتم "بارانی ات را درآر...

قهوه درست می کنم...

و با هم حرف می زنیم"

نگفتم "جاده ی بیرون خانه،

طولانی و تاریک و بی انتهاست"

گفتم "خدانگهدار... موفق باشی... خدا به همراهت..."

او رفت...

و مرا تنها گذاشت،

تا با تمام چیزهایی که نگفتم،

زندگی کنم... ... ...

********************************

پیوست:

** ــ متن بالا نوشته ای بود از" شلدون آلن سیلور استاین" / نویسنده - داستان پرداز و رمان نویس امریکایی...

** ــ متن بالا کاملا حقیقی است و زاده ی تصورات فردی و شخصی نویسنده نمی باشد. هرچند اگر چنین هم باشد، بر اساس اتفاقات روزمره ی ما آدمیان است...

** ــ تا حالا به خودتون، روابط و شرایطتون فکر کردین؟؟؟ از اون دسته آدمایی هستین که دست روی دست میگذارن و همیشه کاری می کنن که غرورشون واسه شون تصمیم بگیره؟ یا نه! از دسته ای که نرم و منعطف و آینده نگرند؟؟؟ از دسته ای که در لحظه ی حال زندگی می کنن و اصلا و ابدا به فکر آینده نیستن. یا نه! از اون دسته که خوشی های الانشون رو با خوشی های آینده تقسیم می کنن؟؟؟؟؟؟؟
من دیگه چیزی نمی گم، فقط قضاوت رو می سپرم به شما دوستان!!!

تو بارون که رفتی

زیــر بــارون ، بـه یـاد تـو گـریـه کـردم ...
زیــر بــارون ، بـه اون چـه کـه گـذشته خـوب  فـکر کـردم ...
زیــر بــارون ، از ایـنکه چـه قـدر به مـرگ نـزدیـک شـدم ، بغض کردم ...
زیــر بــارون ، صـدای قلـبم را گـوش کـردم ...
زیــر بــارون ، بـا صـدای بلـند اسـمت را فـریاد  کـردم ...
زیــر بــارون ،  فـهمیدم کـه تـا حالا چه قدر اشـتباه ، زندگـی کـردم ...
زیــر بــارون ، بـا شـنیدن طـنین عشق ، خـدا را طلب کـردم
زیــر بــارون ، جـای خـالی دستان گرمت را با تـموم وجـود ، حـس کردم ...
زیــر بــارون ، اشـک های  لحـظۀ  خـداحافظی راتو ذهـنم ، تـداعی کـردم ...
زیــر بــارون ، ایـن دنیـای بـی وفـا را تا دلت بـخواد ، نفـرین کـردم ...
زیــر بــارون ، از عشـقی کـه تـو قـلبم حـک کـردی ، یـادی کـردم ...
زیــر بــارون ، بـه پـشت سـرم نـگاه کردم و... سـال زندگی را بـاور کـردم ...
زیــر بــارون ، بـه تـموم بـهونه هـامون تبـسم تـلخی کـردم ...
زیــر بــارون ، بـه حـکمت خـدا از تـه دل شـک کـردم ...
زیــر بــارون ، بـه فـرار ثـانیه هـا اعـتقاد پیـدا کـردم ...
 زیــر بــارون ، بـه مـعنی وا قـعی زیسـتن انـدیشه کـردم ...
زیــر بــارون ، شـعار: « آینـده ای روشـن» را مسـخره کـردم ...
زیــر بــارون ، نمـی دونـی کـه ، چـه قـدر خـودم را سرزنـش کـردم ...
زیــر بــارون ، یـه عـالمه اشـک ، بـا قـطره هـای بـارون قـسمت کـردم ...
زیــر بــارون ، بـه هـیچ یـک از سـؤالام جـوابی پـیدا نـکردم

آنکه مجنونش منم لیلای کیست؟

بس شنیدم داستان بی کسی بـس شنیدم قصه دلواپسی

قصه عشـق از زبان هر کسی گفته اند از نی حکایتهابسی

حال از من بشنو این افسانه را

داسـتان این دل دیوانـه را

چشمهایش بویی از نیرنگ داشت دل دریغا ! سینه ای از سنگ داشت

با دلـم انگار قـصد جنگ داشت گویـی از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من، قصد هیچ انکار نیست

لیک با عاشق نشستن عار نیست

کار او آتش زدن؛ من سوختن در دل شب چشم بر در دوختن

مـن خریدن نـاز او نفروختن باز آتـش در دلـم افـروختن

سوختن در عشق را ازبر شدیم

آتشی بودیم و خاکستر شدیم

از غم این عشق مردن باک نیست خون دل هر لحظه خوردن باک نیست

از دل دیـوانه بردن باک نیست دل که رفت از سـر سپردن باک نیست

آه! می ترسم شبی رسـوا شوم

بدتر از رسوایی ام، تنـها شوم
وای بر این صید و آه از آن کمند پیش رویم خنده، پشتم پوزخند

بر چنـین نامهـربانـی دل مبند دوستان گفتند و دل نشـنید پند

پیش از این پند نهان دوستان

حال هـم زخم زبان دوستان

خانه ای ویران تر از ویرانه ام من حقـیقت نیستم، افـسانه ام

گر چه سوزد پر، ولی پروانه ام فاش می گویم که من دیوانه ام

تا به کی آخر چنین دیوانگی؟

پیلگی بهـتر از این پروانگی!

گفتمش:آرام جـانـی، گفت:نه گفتمش:شیرین زبانی، گفت:نه

می شود یک شب بمانی، گفت:نه گفتمش:نامهـربانـی،گفت:نه

دل شبی دور از خیالش سر نکرد

گفتمش؛ افسـوس! او باور نکرد

چشم بر هم می نهد،من نیستم می گشـاید چشم، من من نیستم

خود نمی دانم خدایا! کیستم یکـنفر با مـن بگوید چیسـتم؟

بس کشیدم آه از دل بردنش

آه! اگـر آهم بگیرد دامنش

با تمـام بی کسی ها ساختم دل سپردم، سر به زیر انداختم

این قماری بود و من نشاختم وای برمـن، ساده بودم باختم

دل سپردن دست او دیوانگی ست

آه!غیر از من کسی دیوانه نیست

گریه کردن تا سحر کار من است شاهد من چشم بیمار من است

فکر می کردم که او یار من است نه، فقط در فکر آزار من است

نیت اش از عشق تنها خواهش است

دوستت دارم دروغـی فاحش است

یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت بغض تلخی در گلویـم کرد و رفت

پایـبند جسـت وجویم کرد و رفت عاقـبت بـی آبرویم کرد و رفت

این دل دیوانـه آخر جای کیست؟

وانکه مجنونش منم لیلای کیست؟

مذهب او هر چه بادابـاد بود خوش به حالش کاین قدر آزاد بود

بی نیاز از مستی می شاد بود چشـمهـایش مسـت مادرزاد بود

یک شبه از عمر سیرم کرد و رفت

بیست سالم بود، پیرم کرد و  رفت.

امشب تورا حس می کنم

 


امشب تورا حس می کنم در سرزمین بادها، محو نگاهت می شوم تو کیستی ای آشنا ای آشنا،


امشب چرا شعرم غریبی می کند، با هر که غیر از یاد تو نا آشنایی می کند،


در عصر بی اصل و نصب مبهوت افکار تو ام ،باور کن ای آبی ترین بهر تو من جان میدهم


تو در نگاه تلخ من نقش خدا را داشتی ،گلهای زیبا را تو در گلدان فکرم کاشتی،


درخلوت زردم تو را با عشق سودا می کنم ،تصویر خوبیها تویی حیران منم،حیران منم


تقدیر را در گوشه ای از زندگی باختم با یاد چشمان تو....


قسم میخورد که عاشقمه

 


چه قدر ساده ازم برید و رفت           وانمود کرد که منو ندید و رفت

 همه گفتن اون ازت بی خبـره              به خـدا گریه هامو شنید و رفت

کم کم حس کردم براش تکراریم            یـه عـروسک جدید خریـد و رفت

اونی که قسم می خورد عاشقمه          جام گذاشت تنها و نا امید ورفت

یادشم نموند یه روز یه عاشقی            سـر بـه دیـوار غمـا کوبیـد و رفت

مثل لبخندی روی لبام شکفت            مثل اشکی از چشام چکید و رفت

قهرمـان سـرنوشت من یه روز              اومـد و حماسـه   آفـریـد   و   رفت

مثل گل بودم تا پژمردم اونم                    مثل یـه قنـاری پر کشید و رفت

مثل یـه غـریبه اومـد حـالمو              خیلی سرد وسرسری پرسید و رفت

خبـرش کردن که دارم می میرم             اومـد و جـون دادنم رو دیـد و رفت

مثل گنجشکی دلم رو جا گذاشت            زیـر این بـارونـای شـدید و رفت

قفس چشماشو وا کرد روی من               یهـو گنجشک دلـم پـرید و رفت

اون چقدر سـاده ازم برید و رفت               وانمود کرد که منـو ندید و رفت

وقتی خدای آسمونها بنده هاشو می آفرید

 

 

وقتی خدای آسمونها بنده هاشو می آفرید

باقلم بلور مهرو محبت با جوهر طلائی رنگ می نوشت

رو پیشونیا قصه خوب سرنوشت وقتی نوبت به من رسید

خدای آسمونها دید بلور نوک قلم شکست

کفتر نوک طلا از مرغ غم یه پر گرفت نوشت.

رو پیشونی من قصه تلخ سر نوشت

تا عشق اوست لطفه بر دلها نمی خورد

مومن فریب عشوه دنیا نمی خورد

هوشیار گول ظاهر زیبا نمی خورد

تنها حقیقت است سزاوار دوست

دانا فریب رنگ و ریا را نمی خورد

آینده چون نیامده ، بگذشته چون گذشت

عاقل غم گذشته و فردا نمی خورد

چون امتحان ما همه در مشکلات ماست

مومن ز حادثات جهان جا نمی خورد

آزاد مرد چشم نیازش به غیر نیست

عینک به چشم مردم بینا نمی خورد

مومن اگر خدا دهدش نان و نعمتی

سهمی دهد به مردم و تنها نمی خورد

آن رهرویی که در همه جا پیروی علی است

راهش به راه طالب دنیا نمی خورد

فلک نجات حب امان بخش مرتضی است

تا عشق اوست لطفه بر دلها نمی خورد

هر کس گرفت دامن این کشتی نجات

بر دوش موج سیلی دریا نمی خورد

در حشر جز مودت کار نیکو حسان

چیزی به درد ما دگر آنجا نمی خورد...

چه می شد که مرزی نبود

چه می شد که مرزی نبود
برای نثار محبت
و انسان کمال خدا بود چرا نه
چه می شد که نبض گل سرخ
طپش های هر قلب عاشق
وعشق آخرین حرف ما بود چرا نه
چه می شد که دست من و تو
پل محکم عشق می شد برای تمامی دنیا
و دنیا پر از شوق پروانه ها بود
و جنگل رهاورد گل دانه ها بود
چرا نه چرا نه
چه می شد که اندوه ما را
شبی باد همراه می برد
و فردا هوایی دگر داشت
گل مهربانی به بر داشت
چه می شد که خواب گل ناز
به رویای ما رنگ میزد
و رویا همان زندگی بود
چرا نه چرا نه
و دل شیشه غصه بر سنگ میزد
چه می شد که انسان عاشق
دلش پروانه می شد
و دنیا پر از بال بود چرا نه
وبا عشق می ماند با عشق می خواند
چه می شد که انسانکمال خدا بود
چرا نه چرا نه
چه می شد بلوغ ستاره
فضای شب تیره زندگی را
پر از شعر خورشید می کرد
چه می شد فروغ سپیده
کویر همه آرزوی ما را
گلستانی از عشق و امید می کرد
چه می شد که هو هوی مرغ شباهنگ
دل صخره و کوه را آب می کرد
و دریا حریم غم و غصه هاشو
گذرگاهی از عشق مهتاب می کرد
چرا نه چرا نه

تو نگاهت عشق رو دیدم

شتو نگاهت عشق رو دیدم

تپش قلب رو شنیدم

توی جاده های احساس

من به عشق تو رسیدم

تو کتابها عشق رو خوندم

عکس خورشید رو سوزوندم

جای خورشید تو کتابها

نقش چشمهات رو نشوندم

توی شبهای من و تو

لب عاشق بی صدا نیست

توی دنیای من و تو

واسه غمها دیگه جا نیست

تو همون عشقی که با تو

بغض کینه ها می میره

از تو دستهای لطیفت

مرغ شادی پر می گیره

تو نگاهت عشق رو دیدم

تپش قلب رو شنیدم

توی جاده های احساس

من به عشق تو رسیدم

تو کتابها عشق رو خوندم

عکس خورشید رو سوزوندم

جای خورشید تو کتابها

نقش چشمهات رو نشوندم

این نه شعری بی نشونه

نه تب داغ شبونه

خون عشق توی رگهام

که از عاشقی می خونه

بی تو تنها خواهش من

گرمی نوازش من

سر رو سینه هات می زارم

ای همه آرامش من

تو نگاهت عشق رو دیدم

تپش قلب رو شنیدم

توی جاده های احساس

من به عشق تو رسیدم

تو کتابها عشق رو خوندم

عکس خورشید رو سوزوندم

جای خورشید تو کتابها

نقش چشمهات رو نشوندم...

ای عشق مدد کن که به سامان برسیم

تو را که می خوانم گویی

هر ذره ازوجودم

شعری است بی تاب

از خواستن

از انتظار

از شوق

آری می خواهم از آرزو بگویم

و از امید

می خواهم هر مصرعم

آیینه ای باشد صاف

رو به باغ احساس

و واژه هایم هریک

دفتر شعری باشد

که در ان

غزل غزل

تو را بسرایم مهربان

تنها تو را

چه بهشتی بود روزهای با تو بودن .

چه شبها و روز های زیبایی بود از عشق گفتن

به تـقدس ُتــــــــندِ یک حسِ عاشقانه مثل همیشه دوستت دارم
 

دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم

 

 

ای دل که به آزادی خود خرسندی

 غافل که اسیر خود به صد پیوندی

 چون مرغ قفس که با قفس گردانند

 عالم همه گشتی و همچنان در بندی

ای عشق مدد کن که به سامان برسیم چون مزرعه تشنه به باران برسیم

یا من برسم به یار یا یار به من یا هردو بمیریم و به پایان برسیم