تا عشق اوست لطفه بر دلها نمی خورد

مومن فریب عشوه دنیا نمی خورد

هوشیار گول ظاهر زیبا نمی خورد

تنها حقیقت است سزاوار دوست

دانا فریب رنگ و ریا را نمی خورد

آینده چون نیامده ، بگذشته چون گذشت

عاقل غم گذشته و فردا نمی خورد

چون امتحان ما همه در مشکلات ماست

مومن ز حادثات جهان جا نمی خورد

آزاد مرد چشم نیازش به غیر نیست

عینک به چشم مردم بینا نمی خورد

مومن اگر خدا دهدش نان و نعمتی

سهمی دهد به مردم و تنها نمی خورد

آن رهرویی که در همه جا پیروی علی است

راهش به راه طالب دنیا نمی خورد

فلک نجات حب امان بخش مرتضی است

تا عشق اوست لطفه بر دلها نمی خورد

هر کس گرفت دامن این کشتی نجات

بر دوش موج سیلی دریا نمی خورد

در حشر جز مودت کار نیکو حسان

چیزی به درد ما دگر آنجا نمی خورد...

چه می شد که مرزی نبود

چه می شد که مرزی نبود
برای نثار محبت
و انسان کمال خدا بود چرا نه
چه می شد که نبض گل سرخ
طپش های هر قلب عاشق
وعشق آخرین حرف ما بود چرا نه
چه می شد که دست من و تو
پل محکم عشق می شد برای تمامی دنیا
و دنیا پر از شوق پروانه ها بود
و جنگل رهاورد گل دانه ها بود
چرا نه چرا نه
چه می شد که اندوه ما را
شبی باد همراه می برد
و فردا هوایی دگر داشت
گل مهربانی به بر داشت
چه می شد که خواب گل ناز
به رویای ما رنگ میزد
و رویا همان زندگی بود
چرا نه چرا نه
و دل شیشه غصه بر سنگ میزد
چه می شد که انسان عاشق
دلش پروانه می شد
و دنیا پر از بال بود چرا نه
وبا عشق می ماند با عشق می خواند
چه می شد که انسانکمال خدا بود
چرا نه چرا نه
چه می شد بلوغ ستاره
فضای شب تیره زندگی را
پر از شعر خورشید می کرد
چه می شد فروغ سپیده
کویر همه آرزوی ما را
گلستانی از عشق و امید می کرد
چه می شد که هو هوی مرغ شباهنگ
دل صخره و کوه را آب می کرد
و دریا حریم غم و غصه هاشو
گذرگاهی از عشق مهتاب می کرد
چرا نه چرا نه

تو نگاهت عشق رو دیدم

شتو نگاهت عشق رو دیدم

تپش قلب رو شنیدم

توی جاده های احساس

من به عشق تو رسیدم

تو کتابها عشق رو خوندم

عکس خورشید رو سوزوندم

جای خورشید تو کتابها

نقش چشمهات رو نشوندم

توی شبهای من و تو

لب عاشق بی صدا نیست

توی دنیای من و تو

واسه غمها دیگه جا نیست

تو همون عشقی که با تو

بغض کینه ها می میره

از تو دستهای لطیفت

مرغ شادی پر می گیره

تو نگاهت عشق رو دیدم

تپش قلب رو شنیدم

توی جاده های احساس

من به عشق تو رسیدم

تو کتابها عشق رو خوندم

عکس خورشید رو سوزوندم

جای خورشید تو کتابها

نقش چشمهات رو نشوندم

این نه شعری بی نشونه

نه تب داغ شبونه

خون عشق توی رگهام

که از عاشقی می خونه

بی تو تنها خواهش من

گرمی نوازش من

سر رو سینه هات می زارم

ای همه آرامش من

تو نگاهت عشق رو دیدم

تپش قلب رو شنیدم

توی جاده های احساس

من به عشق تو رسیدم

تو کتابها عشق رو خوندم

عکس خورشید رو سوزوندم

جای خورشید تو کتابها

نقش چشمهات رو نشوندم...

ای عشق مدد کن که به سامان برسیم

تو را که می خوانم گویی

هر ذره ازوجودم

شعری است بی تاب

از خواستن

از انتظار

از شوق

آری می خواهم از آرزو بگویم

و از امید

می خواهم هر مصرعم

آیینه ای باشد صاف

رو به باغ احساس

و واژه هایم هریک

دفتر شعری باشد

که در ان

غزل غزل

تو را بسرایم مهربان

تنها تو را

چه بهشتی بود روزهای با تو بودن .

چه شبها و روز های زیبایی بود از عشق گفتن

به تـقدس ُتــــــــندِ یک حسِ عاشقانه مثل همیشه دوستت دارم
 

دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم

 

 

ای دل که به آزادی خود خرسندی

 غافل که اسیر خود به صد پیوندی

 چون مرغ قفس که با قفس گردانند

 عالم همه گشتی و همچنان در بندی

ای عشق مدد کن که به سامان برسیم چون مزرعه تشنه به باران برسیم

یا من برسم به یار یا یار به من یا هردو بمیریم و به پایان برسیم